بی خبر

ساخت وبلاگ

به زور تلاش می کنم با قلمی که جوهر ندارد و خشک شده بنویسم، انگشتانم درد می گیرد،خانه پر از قلم های پر جوهر و روان است. اما من... به این قلم خشک چسبیده ام. خسته می شوم و از خیر نوشتن می گذرم. اما میل نوشتن در من زبانه می کشد ،قلم خشک را دور می اندازم و قلمی پر جوهر بر می دارم.

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 108 تاريخ : شنبه 28 خرداد 1401 ساعت: 15:53

به خدا شکوه کرد  ؛

آیا بس نیست؟
ندایی نیامد ،دوباره نالید؛

بیشتر از توانم رنج می کشم،  
بازهم ندایی نیامد
زار زارگریست و در اشکهایش غرق شد ،بازهم هیچ آوایی نشنید،
او نمی دانست که زبان خداوند سکوت است.اگر هم می دانست فرقی نمی کرد ؛ او منتظر پاسخ بود و پاسخی وجود نداشت...

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 124 تاريخ : دوشنبه 23 خرداد 1401 ساعت: 21:15

سالک به مرور می آموزد که عدد آزمون او چهل نیست، اصلا عدد نیست ؛آزمون او آینه است ؛ آینه ای در برابرش ... بازهم پیش می رود مبهوت می ماند آینه هم نیست.جهت، راه ، مسیر،تصویر ، عدد ، هیچکدام واقعی نیست . هیچ چیز نیست ، هیچ هم نیست،نیستی هم نیست .همه هست است،یکی هست ،یگانه ومادر ،بی همتا ،پر ، وسیع ، عمیق...یک نفس ، بی نفس ، بی شکل ، بی شباهت ،یکتا.دستان و چشمان سالک خالی است و از او پر است .  درونش انباشته  شده از چیزی که نمی شناسد و نمی داند. هزار ویک برابرست .فقط یک چیز ، فقط چیزی،دو تا نیست تا یکی معنا پیدا کند، فقط هستی است. بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 136 تاريخ : دوشنبه 23 خرداد 1401 ساعت: 21:15

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .بگذارید پیشاهنگ دشت شودو در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید .(این وطن هرگز برای من وطن نبود . )بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند.بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شودسرزمینی که در آن ، نه شاهدان بتوانند بی اعتنایی نشان دهندنه ستمگران اسباب چینی کنندتا هر انسانی را ، آنکه از او برتر است از پا درآورد .(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)آه ، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی رابا تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند .اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زنده گی آزاد استو برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .( در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگزنه برابری در کار بوده است نه آزادی . )بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی ؟کیستی تو که حجابت تا ستاره گان فراگستر می شود ؟سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ،سیاهپوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم ،سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش ،مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته اماما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده امکه سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند .من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده امدر زنجیره ی ِ بی پایان ِ دیرینه سال ِسود ، قدرت ، استفاده ،قاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز ،کار ِ انسان ها ، مزد آنان ،و تصاحب ِ همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــکارگرم ، زر خرید ماشین .سیاهپوستم ، خدمتگزار شما همه .من مردمم : نگران ، گرسنه ، شوربخت ،که با وجود آن رویا ، هنوز امروز محتاج کفی نانم بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1401 ساعت: 16:13

می گویم؛ - می ترسم می گوید؛ -از چه می ترسی؟ می گویم؛ -از بیداری... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1401 ساعت: 16:13

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی اوشوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی اومعشوق را جویان شود دکان او ویران شودبر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی اودر عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شودآن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی اوبس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست اوبسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی اوشاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین اوشیران زده دم بر زمین ، پیش سگان کوی اوای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ایای شب تو زلفش دیده‌ای  نی نی و نی یک موی اوشب فعل و دستان می‌کند، او عیش پنهان می‌کندنی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی اوای شب، من این نوحه گری، از تو ندارم باوریچون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی اوآن کس که این چوگان خورد ،گوی سعادت او بردبی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی اوای روی ما چون زعفران، از عشق لاله ستان اوای دل فرورفته به سر ،چون شانه در گیسوی اومر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است اواین پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی اواو هست از صورت بری کارش همه صورتگریای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی اوای جان ما ،ماکوی او ، وی قبله ی ما، کوی اوفراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی اوسوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک اوکی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی اواین عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان منصد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی اومن دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختمای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی اومن چند گفتم های دل خاموش از این سودای دلسودش ندارد های من چون بشنود دل هوی اومولانا بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 204 تاريخ : چهارشنبه 18 خرداد 1401 ساعت: 16:13

تا زمانی که یکدیگر را دوست داشته باشیم و عشقی که داشتیم را به خاطر بیاوریم، می ‌توانیم بمیریم بدونِ اینکه حقیقتا بمیریم. بدونِ اینکه حقیقتا نابود شویم. تمام عشقی که تو بیافرینی سرِ جای خود باقی می‌ ماند. تمامِ خاطراتت بر جا می ‌ماند. تو در قلب تمام کسانی که در زمانِ زنده ماندن لمس کردی یا به آنان محبت کردی، زنده خواهی ماند .

«سه شنبه ها با موری»

آلبوم میچ

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 121 تاريخ : سه شنبه 10 خرداد 1401 ساعت: 13:36

من نخواهم عشوهٔ هجران شنود

آزمودم چند خواهم آزمود

هرچه غیر شورش و دیوانگیست

اندرین ره دوری و بیگانگیست

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسلهٔ تدبیر را

غیر آن جعد نگار مقبلم

گر دو صد زنجیر آری بگسلم

مولانا،مثنوی دفتر ششم

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 149 تاريخ : شنبه 7 خرداد 1401 ساعت: 13:28

بازهم نیمه شب است و من از خواب برخاسته ام،صدای گریه کودک همسایه در ساختمان می پیچد، گویا او هم هرشب مثل من خوابزده می شود، در این لحظات به تو می اندیشم... به تو که دوری ...داستانی در ذهنم جان می گیرد،در گورستانی قدیمی در شهری کهن در سرزمینی دور  مرد جوان مرده آرایی کار می کرد ،اوبرای وداع، مردگان را می آراست،بر تن اشان، لباسهای زیبا می پوشاند و رنگ و لعابشان می کرد ،زخم هایشان را می پوشاند و به بهترین شکل ممکن آنان را زیباتر می کرد،تا خانواده در بهترین حالت با مرده اشان خداحافظی کنند. در آن شهر رسم بر آن بود  که مردگان را بعد از وداع با خانواده و مراسم یادبود می سوزاندند .او بیشتر اوقات سوال  می کرد ؛- چرا مردگان را دفن نمی کنیم؟و پاسخ همیشه همین جمله بود؛- رسم ما سوزاندن است...او با خودش فکر می کرد ،این که نشد جواب ! خب چرا سوزاندن رسم است و دفن مردگان رسم نیست؟اما هرچه اصرار می کرد ، پاسخ دیگری نمی شنید ،کم کم دست از سوال کردن برداشت و همه ی هم و غم اش را برای آراستن مسافران دیار عدم به کار برد. برای او چه فرقی می کرد که مردگان را بسوزانند یا دفن کنند؟ هرکاری هم که می کردند آن کس که مرده بود ،زنده نمی شد و به زندگی باز نمی گشت.روزی از روزها مرده ای بسیار زیبا و جوان،  آوردند تا او تمیز کند و بیاراید ،اما ، این جسد،  کمی عجیب بود و حواس او را پرت خود کرد  ،او هیچ زخم و جراحتی نداشت ،فقط رنگ پریده بود ، به رنگ ماهتاب ،مرده آرای ما، بقدری شیفته زیبایی ،معصومیت وشکوه آن زن جوان شد که چند لحظه ای دست از کار کشید ، به او خیره شد ، تن جوان مرده را آرام آرام با آب گرم و دستمالی نرم تمیز کرد ،تمام تنش سالم بود ،در ورقه ای که کنار جسد بود علت م بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 132 تاريخ : شنبه 7 خرداد 1401 ساعت: 13:28

جان منست او هی مزنیدشآن منست او هی مبریدشآب منست او نان منست اومثل ندارد باغ امیدشمتصلست او معتدلست اوشمع دلست او پیش کشیدشهر که ز غوغا وز سر سوداسر کشد این جا سر ببریدشاز این ابیات در باره چند نفر از عزیزان  و نزدیکان امان می توانیم شاهد بیاوریم ؟،رفیق ،دوست و یار همدلی که معتدل ،شمع دل،متصل است ،یاری که عام می آید و خاص می شود،رفیق جانی که نان و آب می شود برایمان،کسی که یکتا و بی همتاست... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1401 ساعت: 22:27

می گویم؛- آدمی زاد اگر محبوب و معشوق هم  داشته باشد ، خوبست که  محبوبش انسانی باهوش و عمیق باشد.می گویی؛- مگر عشق پازل ، معادلات چند مجهولی ، یا معماست؟می گویم ؛- سر بسرم نگذار عزیز ، اتفاقا عشق پر از معما و حل معادلات دشوار است، به جا آوردن حق مطلب عشق ،هوشی سرشار می خواهد ،رابطه عاشقانه پر از لحظات غافلگیر کننده و شگفتی است.می گویی؛ -عجب.می خندم ؛- عاشقِ هوشمند ،حتی لحظات فراق را دلپذیر می کند ،از پشت هر در و دیواری خودش را به تو نشان می دهد و دستی برایت تکان می دهد . به تو ثابت می کند همان قدر که تو به او می اندیشی او هم در فکر توست، عاشق با هوشیاری روزهای معشوق را رنگی می کند،  عاشق و معشوق خدای جهان  همدیگر می شوند و عجایب می آفرینند مثل خود خداوند که برای عاشقانش دائم شگفتی می آفریند.می خندی...می گویم ؛- دنیای سوفی را خوانده ای ؟ نویسنده خدای جهان سوفی شده بود ،از در و دیوار برای سوفی و دخترش نشانه و راهنما می فرستاد.می گویی؛- بله یادم می آید.می گویم؛- پدر هیلده  عاشق دختر نوجوانش بود و با عشق به او فلسفه می آموخت، به وسیله قصه ، شخصیت های کارتونی و اسطوره ،حتی سگ خانگی سرگرد و هواپیما  پیام می فرستاد و به دخترش مطالبی می آموخت. پدر هیلده انسان هوشمندی بود و می دانست زمزمه محبتِ استاد، جمعه به مکتب می آورد طفل گریز پا را.می گویی؛-  درسته ،همه مطالب فلسفی کتاب یک طرف و کارهای هوشمندانه پدر ش هم یک طرف.می گویم ؛-  حتی می شود تلخ ترین قصه جهان را که همان قصه فراق و هجران باشد را به زیباترین شکل نوشت و بازگو کرد تا یار و محبوب را بخندانی و دلگرم کنی. همین طور حرف می زنم نمی دانم چقدر می گذرد ،وقتی روی ام را بر می گردانم بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 4 خرداد 1401 ساعت: 22:27

می گویم ؛- اگر قرار بود به جای لغت عشق جایگزینی پیدا کنی،چه کلمه ای انتخاب می کردی؟می گوید؛- نمی دانم تا به حال بهش فکر نکردم.می گویم؛- بنظرت همدلی چطور است؟می گوید؛- کافی نیست ،کم می آورد همدلی در برابر عظمت عشق و ارتباط عاشقانه.می گویم؛- اتصال؟می گوید؛- نه ،مگر همیشه اتصال رخ می دهد در این ماجرا؟ مگر دو موجود انسانی دو سیم برق هستند؟ عشق اتصال نیست.می گویم ؛- اتحاد؟می خندد ومی گوید؛- مشتق،انتگرال، چطور است؟ وارد ریاضی می شوی؟می گویم؛- گردهم آمدن جان های شیفته چه؟باز هم می خندد؛- میتینگ چطور است؟ با جان شیفته موافقم، اما با گردهم آیی نه.می گویم؛- خاطر خواهی, به جای عشق؟می گوید؛ - نه.می گویم ؛- پس چه؟می گوید ؛- هیچی.می گویم ؛- یعنی چه؟می گوید؛- دست به ترکیب کلمه عشق نزن، قرن هاست همینطوری بوده،معنای خودش را به خوبی رسانده و می رساند، هرچه بگویی از نظر  معنا در برابرش کم می آورد.می گویم ؛- خب همینطوری هم گاهی در بیان  آنچه بر دوش می کشد کم می آورد و گاهی هم عشق ،لقلقه زبان   می شود ، در دست همه دستمالی و هرجایی شده و سکه از رونق افتاده و کم بهایی شده ...می گوید؛- حساس نشو ،تو نمی توانی همه را در صف کنی و بگویی چطور رفتار کنند ،بگذار عشق خودش به داد خودش برسد، عشق و عاشقی رازی سر به مهر و نامکرر است،هیچوقت یک رابطه شبیه حس عاشقانه دیگری نمی شود... شاید روزی شاعری، نویسنده ای، کلمه ای مناسب تر آفرید...می خندم،ودستانش را می فشارم و در دلم می گویم چرا اینقدر تو می فهمی عزیز دل و به راحتی می توانی مرا قانع کنی؟ بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 140 تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1401 ساعت: 13:58